دیشب خواب عجیبی دیدم .
هنوز تاثیر این خواب روی من وجود داره .
خیلی طولانی بود ولی مهم ترین اتفاقش این بود که من توی حرم حضرت معصومه بودم که خیلی از مراجع و علما اون جا تشریف داشتن .
روز چهلم آقای بهجت بود .
وقتی داشتم از اتاق هایی که درهای چوبی داشت خارج می شدم شوهر خاله ام رو دیدم که توی یه جمعی ایستاده کمی اون طرف تر که اومدم دیدم یکی می گه آقای صافی گلپایگانی فوت کردن .
باور نمی کردم .
اومدم پیش شوهر خاله ام که ببینم راسته یا نه . دیدم که می گه درسته . خیلی گریه کردم .
با خودم می گفتم 40 ام آقای بهجت آقای گلپایگانی فوت کردن اگر همین جور پیش بره همه علما می رن و خدا به داد ما برسه ....
خواب خیلی عجیبی بود .
هنوز هم فکرم مشغوله!!!!
خدایا خودت کمکمون کن .
یا حق
خیلی دلم گرفته
از این دوره و زمونه
صدای سعید میاد که چند بار صدام می کنه و وقتی جواب می دم می گه : چای نداریم پول بذار غروب چای بخرم .
توی دلم قاه قاه میخندم .با خودم میگم رو نیست . بعد از این همه چیزایی که بهم گفت حالا می گه چای نداریم .
منم گفتم نمی خواد الان که پول ندارم هر چی از حسابم کشیدم خرج شد .
نمیدونم این شیطانه یا یه موجود ضربه خورده که می گه به من چه ربطی داره !!!
تحمل رفتارهای مهدی .
حرفهای سعید که هر بار که سکوت می کنم دفعه بعد ۱۰ برابر می شه....
دیروز به محمد گفتم دیگه از تو این توقعات رو ندارم .
همه وقتی کار دارن یاد من میوفتن .
اصلا به من چه .
حالا جالبه که نمی ذارم هیچ وقت متوجه دردهام بشه .
یه وقتایی اون قدر توی خواب فریاد می کشم که خودم از ترس بیدار می شم .
اینا شده روز و شب ما
همه گیر دادن که زودتر عروسی بگیرید .
خوب که چی ؟؟؟
دلم می خواد وقتی عروسی گرفتیم از اینجا برم .
از ایران برم
و مدت ها این جا نباشم .
برم که یهکم بتونم نفس بکشم .
یکی نیست بگه من بخوام عروسی بگیرم یه جای زندگی ام باید مشخص باشه.
اوایل که محمد فقط گیر دانشگاه های امریکا بود ولی الان میگه واسه این که سریعتر بریم هر دانشگاهی شد می ریم .
خیلی احساس تنهایی می کنم
خیلی زیاد
همه چیز رو نمی تونم به محمد بگم
اما جدیدا هر بار که به خودم فکر می کنم می بینم خیلی تنهام .
کی باورش می شه که تمام زندگی و سلامتی ات رو بخاطر ۴ تا برادر بدی و یه روزی اصلا حالت رو هم نپرسن .
نه کسی حرفم رو می فهمه نه کسی درک میکنه
همه می گن عروسی بگیر برو زودتر
آخه یکی بگه با چی ؟؟
من منتظرم خدا یه چیزی بهم نشون بده .
خدایا این همه دعا کردم .
می دونم چیزی که ازت میخوام
این همه تقلب برای چیه؟؟؟ من که نمیدونم چه خبره!!!!
سلام .
دلم یک آپدیت ناب می خواد ولی انگار فرصت نمی شه .
باید یه برنامه ریزی درست داشته باشم .
از سه شنبه دیگه کلاس های خصوصی ام تموم می شه .
یه چیز جالب دستگیرم شد و این که توی این چند ماه گذشته از روی کلاس خصوصی که توی خونه داشتم حدودا ۱۵۰۰۰۰۰ تومان درآمد داشتم و جالب تر این که چیزی ازش برام باقی نمونده .
این پول چی شد؟؟؟
بیابید پرتقال فروش را !!!
خدا رو شکر هر چی شد و هر جا که خرج شد مهم این که با سلامتی خرج کردم .
از سه شنبه دیگه باید محکم بچسبم به خوندن زبان
در ضمن انتخاب رشته هم کردم .
خدایا یعنی می شه همین جا توی شهر خودمون قبول بشم؟!!!
این رو از خدا می خوام .
چیزی که این روزا بدجوری فکرم رو مشغول کرده اینه که از کجا ...!!!
وقتی قرآن رو باز کردم یه همچین مضمونی داشت : به قوم خود بگو نگران چیزی نباشند پروردگارشان به احوالات آن ها آگاه است .
دلم دریا می خواد
خدا کنه بشه برنامه رو جور کنیم و جمعه بریم کنار دریا
دلم پوسید بس که توی خونه موندم ...........
دریا کجاییییییییییییی!!!!!
خدا شکرت
خدا شکرت
خدا شکرت
خدا شکرت
یا حق
سلام .
خبری که باید می گفتم اینکه ارشد مجاز به انتخاب رشته شدم .
هر چند رتبه ام زیاد جالب نبود .
گرایش محض مجاز شدم . اگر می شد همین جا دانشگاه صنعتی شهر خودمون قبول می شدم خیلی عالی بود .
درست موقعی که فکر می کردم این یک سال زندگی ام خیلی مفید نبود ...( البته تصور خودم بود)
خدایا من راضی ام به رضای تو .
یا حق
سلام . وقتی محمد دوشب پیش این مطلب رو داد به من که بخونم بی اختیار گریه کردم
پیامی برای من بود در این نوشته و اون شب خواب عجیبی دیدم اون قدر که با فریاد من که می گفتم چشمام آخ چشمام محمد از خواب بیدار شد.
و برای این که بدونیم آیت الله بهجت همیشه زنده هستن این مطلب رو اینجا میذارم.
روحشان شاد .
آخرین جمله ای که گفتم: "به خانه اش برگشت "
وقتی خبر ارتحال سالک عارف سفر کرده، مرحوم آیتالله العظمی شیخ محمدتقی بهجت، این اسوه عارفان عصر و تنها یادگار مقتدای عارفان روزگار ـ مرحوم آیتالله سیدعلی قاضی طباطبایی ـ را شنیدم، با خودم گفتم، نمیدانم خورشید فردا دیگر به چه شوقی به شهر قم و خاک ایران خواهد تابید!
خبر شیرین از آن جهت نوشتم که بهجت دیروز به یار و محبوب خود رسید و چه خبری برای عاشق، شیرینتر از خبر لحظه رسیدن به معشوقی است که پنهان و پیدا، شب و روز هر جا و هر جا و به ویژه در وقت سحر در دوری وی میسوخت و میگداخت.
و چقدر راحت و سبک و ساده از میان ما رفت؛ همانگونه که زیسته بود و مگر نه هر کس آنچنان میرود که زندگی میکند؟
هر کس بهجت را دیده باشد، به خوبی میداند روح او مدتها پیش به ملکوت پر کشیده و ساکن آن شده بود و جسمش بناچار در میان ما خاک نشینان بود و نمیدانم دیروز در ساعت 20/14 بعدازظهر چگونه این روح بزرگ را خیل فرشتگان و اولیای الهی به استقبال آمدند و به آسمان بالا بردند. معروف است هر میزبان مسلمان خود را متناسب با شئونات و منزلت وی تکریم و پذیرایی میکند.
حضرت ربالارباب، دیروز چه معاملهای با بهجتی کرد که هیچ کس در یگانه بودن وی در تقوا و بندگی حق و خدمت به شریعت مقدسه اسلام تردیدی ندارد، نمیدانم، کدام بهجت؟ همو که در چهارده سالگی از شهر کوچک خود فومن در 82 سال قبل که از کمتر نوجوانی برمیآید، به کربلا برای تحصیل علوم دینی و تهذیب نفس نورسته خود مهاجرت کرد و همه سختیهای این راه را در آن دوران حساس نوجوانی به جان خرید و پس از چهار سال اقامت در جوار حرم شریف دو برادری که آدم و عالم مشتاق زیارت آنهاست، به نجف مهاجرتی دیگر کرد و از همان آغاز تحت تعلیم و تربیت اسوه عالمان عصر مرحوم آقای قاضی قرار گرفت و تا زمان ارتحال استاد خود که دیگر حوزه نجف و غیر نجف همانند او به خود ندید از نزدیکترین اشخاص به وی بود.
برای درک رابطه عمیق عرفانی و محبت و مودتی که ما بین این شاگرد و استاد بوده به خاطرهای که آیتالله سیداحمد نجفی که از نزدیکان مرحوم آقای قوچانی ـ وصی و همه کاره مرحوم آقای قاضی ـ است برای من تعریف کرد استناد میکنم.
آیتالله نجفی ـ حفظه الله ـ میفرمود، آقای بهجت به قدری در مسائل عرفانی و قدرتهای روحی و معنوی خود راز نگهدار بود که تلاش میکرد، این امور را حتی از استادش آقای قاضی که هیچ چیز بر او مخفی نبود! مخفی نگاه دارد. از جمله یک روز کسی را به نزد آقای قاضی فرستاد تا از او پاسخ مسألهای را که در سیر روحی و معنویاش برای وی پیش آمده بود، برایش بیاورد.
پرسش آقای بهجت از آقای قاضی این بود: حضرت آقا تکلیف کسی که در مقام تجرید روح او مدتی از بدن تخلیه و در محضر حضرت ... قرار میگیرد، چیست و در این صورت تکلیف نمازهای نخوانده او چگونه خواهد بود؟ آیا چون فقط جسم او در حجره و اتاقش افتاده و حکم مرده دارد، تکلیف شرعی از او ساقط است یا باید پس از بازگشت روح به جسم نمازهای فوت شدهاش را قضا کند؟
آقای نجفی میفرمود: وقتی آن فرد این پرسش را از آقای قاضی پرسید، آقای قاضی با فراست خاص و هوش سرشاری که داشت، فورا متوجه شد، این سؤال به آن فرد سؤال کننده ارتباطی ندارد و وی تنها رابط طرح آن مسأله است، بنابراین، ابروانش را در هم کشید و با لحن معناداری گفت: چقدر این آقای شیخ محمد تقی کتوم (مخفی کار) است خودش را میگوید به او بگویید تکلیفی ندارد! در این خاطره از قدرت روحی آقای قاضی و سیر معنوی دست پرورده وی مرحوم آقای بهجت دریایی معنا هست که در این نوشتار، امکان پرداختن و شکافتن آنها نیست.
نزدیک به پانزده سال پیش یکی از دوستان طلبه و فاضل من آن گاه که بحث از سجایای اخلاقی و معنوی حضرت آقای بهجت پیش آمد، به من میگفت از محضر ایشان نصیحتی خواسته و تنها این عبارت مختصر را شنیده که: کتوم باشید آقا! یعنی که مسائل و ظرفیتهای معنوی خودتان را برای هیچکس بازگو نکنید.
مرحوم آقای بهجت از محدودترین شخصیتهای علمی و فقهی جهان اسلام بود که توانست در عمر شریف خود سه حوزه کربلا، نجف و قم را درک کند و از محضر اساتید بزرگی که دیگر کمتر نجف و قم نظیر آن را به خود دیده است؛ یعنی مرحوم آیتالله سیدعلی قاضی طباطبایی، آیتالله سیدابوالحسن اصفهانی، عارف بزرگ، مرحوم آیتالله شیخ مرتضی طالقانی (استاد علامه جعفری تبریزی)، مرحوم آیتالله غروی اصفهانی (کمپانی)، مرحوم آیتالله آقا ضیاءالدین عراقی در نجف و آیتالله بروجردی در قم بهره ببرد.
این نابغه عرفان و فقه که تاکنون بیست اثر گرانسنگ از حضرتش منتشر شده و مجلداتی دیگر از او نیز در شرف چاپ است، در نزدیک به هشتاد سال مجاهدت علمی، توانست خدمات بسیار بزرگی به اسلام و مسلمین و حوزههای علمیه بنماید و شاگردان بسیاری را تا مرحله اجتهاد تربیت کند.
مرحوم آیتالله العظمی بهجت به شدت از شهرت گریزان بود و برای همین معالاسف ایشان در دوران حیاتشان برای جامعه اسلامی ایران و غیر ایران ناشناخته ماند و احتمالا خواهد ماند. او حقیقتا مجسمه عینی و عملی تقوا و جهاد با نفس و اطاعت از خدا بود. شک ندارم به دلیل همین قدرت تسلط بر نفس شیطان درون او به او ایمان آورده بود همانگونه که از پیامبر هم روایت شده است که هر کس شیطانی دارد و شیطان من به دست من ایمان آورده است.
از برجستگیهای شخصیتی مرحوم آیتالله العظمی بهجت که در عرفان احد است و در زمانه همانند او لم یولد و در عرصه عرفان و تقوا لم یکن له کفوا احد است، قدرت سرشار اطاعت وی از حضرت حق بود. گاه که به قم مشرف میشدم، نماز ظهر و عصر ایشان را درک میکردم.
از مطالب مهم مرتبط با آقای بهجت بررسی ورد دروغهایی است که در جامعه ما و غیر ما به ایشان بسته شدهاند. برای نمونه به دو مورد که خود شاهد آنها بودهام اشاره میکنم هفته گذشته که برای کاری به بصره رفته بودم شب را در شهر زبیر به مسجدی رفتم که آقای شیخ محمد فلک مالکی نماینده دوم آیتالله سیستانی در جنوب عراق و این شهر نیمه سنی و نیمه شیعه در آن اقامه جماعت میکرد؛ این همان مسجدی بود که امام در مهاجرتشان از نجف به قصد کویت در سر راه در آن توقفی کوتاه داشته و در آن نماز خوانده بودند. در این مسجد مجلس عزای شهادت حضرت زهرا برپا شده بود. عراقیها برخلاف قول مشهور، به فاطمیه اول اعتقاد دارند؛ چرایش را نمیدانم. در منبر سید جوانی صحبت کرد که حین صحبتش گفت در ایران درس خوانده است. در اواسط صحبتش به امام زمان و نزدیک بودن زمان ظهورشان اشاره و به نقل از نزدیکان آقای بهجت گفت یک روز که ایشان را در حال گریه دیدیم. پرسیدیم سبب گریه چیست؟ آقا گفتند الان دیدم خانمی که امام زمان را مسموم میکند، از مادرش متولد شد. پس از پایان منبر به آقای مالکی گفتیم این مطلب دروغ محض است وبه منبری تذکر دهد جای دیگری آن را نقل نکند.
سالها پیش که جناب ایشان هر روز در بالا سر قبر حضرت معصومه مینشستند و مشغول ذکر و عبادتشان بودند، با فرزند خردسالم خدمتشان رسیدم. آن روزها خبری شنیده بودم مبنی بر نقل قولی که از ایشان شده بود که قبل از ارتحال امام در خواب یا مکاشفهای دیدهاند که امام روی منبر نشسته و با مردم صحبت میکنند، ولی به دلیل عارضهای که ناگهان در آن حالت دچار میشوند، نمیتوانند ادامه صحبت بدهند و آیتالله خامنهای که پای منبر امام بوده به ایشان کمک میکند و امام را از منبر پایین آورده و با توصیه امام به جای ایشان ادامه صحبت میدهند.
تا این را خدمت آقای بهجت مطرح کردم خدا راشاهد میگیرم دیدم ایشان بلافاصله از خود عکس العمل نشان دادو در خطابی که ناراحتی از آن می باریددر حالی که با پشت دست بطرف من اشاره میکرد فرمود نه آقا دروغ است دروغ است. در ادامه فرصت را غنیمت شمرده و خواستم برای فرزندم دعایی بفرمایند. آقا پرسیدند نامشان چیست؟ تا گفتم علی رویشان رابطرف اوکرده درحالی که بانوک انگشتان دستشان به او اشاره میکردند سه بار گفتند اللهم اجعله علیا.
بعد در کمال عطوفت دست در جیبشان کرده و یک سکه ده تومانی به علی مرحمت کردند. یکی از طلابی که شاهداین صحنه بودبلافاصله جلوآمدتااین سکه را از علی بگیرد و به جای آن سکهای از خودش به او بدهد که من اجازه ندادم و گفتم آقا این سکه را شخصا به این بچه داده، الآن هم تشریف دارند، ازشان بخواهید به شما هم مرحمت کنند.
هنوز و همواره شیرینی قنوت گرفتن او در پیش چشمان من مجسم است؛ دستهای خود را رو به آسمان برمیداشت، به گونهای که پهنای صورت مبارکش پایینتر از دستهایش قرار میگرفت و در این حال چشمانش نیمه بسته و رو به پایین بود، گویی از حضور خود در محضر حضرت حق احساس شرمی عظیم دارد. در نماز مکثهای معناداری میکرد و به ویژه در سوره حمد اصرار داشت در «ایاک نعبد»، مکثهای معناداری داشته باشد.
و آنگاه که به سلامهای نماز میرسید تا میگفت «السلام علیک» باز مکثی چند ثانیهای میکرد، به گونهای که نمازگزار با این مکث او، کاملا احساس میکرد، وی خود را در مقابل پیامبر گرامی اسلام تصور میکند و دارد به او سلام میکند و بعد با صوتی شکسته که قدری ناله در آن مخفی بود، ادامه میداد «ایها النبی و رحمه الله و برکاته». همین حال معنوی را احتمالا امام در نماز آقای بهجت دیده بود که فرزند برومندش آقا مصطفی را به حضور در نماز جماعت ایشان ترغیب مینمود.
و افسوس قدر او آنگونه که بود، شناخته نشد و گاه نادیده گرفته شد تا جایی که او که مانند استادش آقای قاضی رویهاش مرنج و مرنجان بود، از بزرگانی رنجید و هم در اثر همین رنجش بود که در سالیان اخیر، برخی از رجال سیاسی و غیرسیاسی را یا به حضور نمیپذیرفت و یا اگر بر اثر فشار اطرافیان و بعضی مصلحتها ناچار به دیدار با آنها میشد، این دیدارها را بسیار مختصر میکرد، آن گونه که شنیدهام حضرت ایشان در حوادث دهه پیش در شکسته شدن و نادیده گرفتن حرمت برخی مراجع قم، بسیار گلهمند بوده و همین امر، یکی از دلایل محدود بودن روابط ایشان با برخی بوده است.
افسوس که جهان اسلام و غیر اسلام بهجت را نشناخت. کاش مردم اروپا و آمریکا و آفریقا، ساعاتی را فرصت مییافتند و از نزدیک محضر ایشان را درک میکردند و نالههای از سرسوز و هجران او از محبوبش را میشنیدند و یا بدون تبادل کلمه و سخنی تنها به چهره نورانی حضرتشان که بارها به زیارت مولایش امام زمان روشن و منور شده بود، مینگریستند و به اسلام پیامبر خاتم ایمان میآوردند.
کاش نسل جوان و دانشگاهی و به ویژه نخبگان ما در این سالهایی که شمع وجود این عارف عابد رفته رفته آب میشد، امکان و مجال بیشتری برای تشرف و کسب فیض از محضر حضرتش داشتند؛ هرچند در مجالس صبحهای جمعه که با حضور حضرت ایشان در مسجد فاطمیه قم که در آنجا اقامه جماعت میکرد، برگزار میشد، این فرصت یکطرفه برای همگان فراهم بود، اما کجا کفاف میکرد این باده هال به هستی ما و امثال ما.
گاه که در این مجالس توفیق حضوری داشتم، فارغ از سخنان منبری، تنها و تنها به سیمای نورانیاش خیره میشدم انگار درون این چهره نورافکن سفید کار گذاشته بودند. میگویند برخی اعمال عبادی مؤمنین نور خاصی در وجود آنها پدید میآورد که نور آن بر دیگر نورهای دیگر برتری پیدا میکند و اهل معنا این نورها را در چهرهها به خوبی میبینند و با دیدن این نورها، مثلا به راحتی درمییابند این نور نماز شب اوست که به چهرهاش زده است.
کاش میدانستم این نور یا انواری که در چهره این مرد موج میزد و من و امثال من را غرق و مجذوب خود میکرد، برخاسته از کدام عبادت بهجت بود. بهجت تنها مرجع برجسته مردم ایران نبود؛ پناه مردم ایران از بلاهای آسمانی بود. شک ندارم بسیاری از بلاهایی که به واسطه برخی اعمال ما میبایست بر ما نازل میشد، پس از دعای حضرت حجت ـ علیه السلام ـ به دعا و نیایش و تضرع و ابتهال این مرد بزرگ از ما دور شده است. امید که در سرای ملکوت این کرم و لطف حضرتش بر ما جاری و ساری باشد. بهجت هشتاد سال در خدمت و محضر مولایش مهدی بود؛ در این تردیدی نیست.
تردیدی ندارم که حضرت و یاران برگزیدهاش که در جای جای عالم خاک پراکندهاند، فردا با حضور نورانیشان این عبد صالح خدای را به سرای دوست بدرقه خواهند کرد. برای این روایت از دل برخاسته و از خامه عشق صادر شده نمیتوان و نباید به دنبال سند و دلیل و مدرک گشت. خوشا به حال کسانی که فردا، این محضر و آن محشر عظیم مردم را در تشییع بهجت درک میکنند و خوشا به حال خاک قم که فردا در بدرقهای میلیونی، این گوهر ارزشمند را در دل خود جای میدهد.
محمد قرار بود من رو ببره قم به دیدار ایشون ولی این سعادت نصیب من نشد .
چرا هر چی بیشتر تلاش می کنم بیشتر با کمبود وقت مواجه می شوم ؟؟؟
احساس می کنم کارهایی که می کنم خودم رو راضی نمی کنه .
نمی تونم برنامه ریزی درستی داشته باشم .
و دلیلش!!!
می خواستم هر روز این جا رو آپدیت کنم ولی هنوز موفق نشدم .
هفته ای که گذشت روزهای خوبی نبود . همه اش با جنگ اعصاب گذشت .
مریضی بابا دوباره خودش رو نشون داد و درگیری های مختلفی که ایجاد شد .
واقعا نمی دونم ...
امیدوارم هیچ وقت این طور زندگی نکنم .
بعد از چند روزی که گذشت دیشب با محمد رفتیم امامزاده صالح .
یه جای ناب وسط جنگل .
ساکت .
دور از هیاهوی شهر
با صدای پرندگان .
پر از بوی خوش بهار نارنج
تمام جاده رو انگار عطر آگین کرده بودند .
اون جا بود که احساس کردم دوباره زنده شدم .
علائمی که از بیماریم در گذشته داشتم در حال نشان دادن خودشون بودند .
نگرانی های این چند روز بد اسیرم کرد .
بعد از زیارت و خواندن نماز مغرب و عشا صحبت های من و محمد با آمدن چند نفر غریبه به هم خورد .
سر خاک مشهدی پنجعلی رفتیم . کسی که نشناخته من و محمد همیشه برایش فاتحه می دیم .
وقتی فکر می کنم می بینم این آدم باید یه کار خوب توی زندگیش انجام داده باشه که خدا ما رو ما رو مامور کرده همیشه سرخاکش بریم .
خدایا شکرت .
الان حالم بهتر از قبله .
فقط امیدوارم بتونم بر این درد غلبه کنم و نذارم بروز بده .
می دونم خیلی وقت بود ازم خبری نبود .
روزهای بدی رو پشت سر گذاشتم .
خدایا بیشتر از این به کمکت نیاز دام .
نمی دونم باید چی کار کنم که بهتر از این زندگی کنم .
از خودم ناراضی ام .
باید یه ایمیل مهم هم بزنم .
حالم خوبه و از این بابت هزار بار خدا رو شکر می کنم.
این روزا فقط کارم دعا کردن شده .
خدایا به من نیروی بیشتری بده .
می دونم که می تونم بهتر از این باشم .
یا حق
سلام
وقتی فکر می کنم پارسال کجا بودم و امسال کجا هستم به قدرت خدا بیشتر ایمان می آرم.
دقت کردید بعضی از اتفاقات توی زندگی آدم خیلی مهمه .
مثل ازدواج
ازدواج خوب حسن های زیادی داره و ازدواج بد معایب بسیار .
همیشه دلم می خواست ازدواج نقطه عطف زندگی ام باشه .
همیشه دوست داشتم زندگی ام تابع درجه 3 باشه . همیشه صعودی .
دلم می خواد تا پایان سال لااقل 3- 4 تا مقاله ام آماده باشه .
و دیگه این که کتابم آماده ی چاپ باشه .
درسته .
دارم یک کتاب می نویسم .
تا حالا این موضوع رو باز نکردم .
اما تقریبا شروع به نوشتن کردم .
نمی دونم تا کی طول می کشه .
ولی دلم می خواد به جای این که الکی الکی وقتم بگذره یه کار موندگار انجام بدم .
از بچه گی آرزوم این بود که نویسنده و منجم بشم .
چقدر دوست داشتم ستاره شناسی بخونم .
الانم در پی مطالعاتش هستم .
مقالات ناب دنیا رو می خونم .
چه دنیاییه !!!
ولی مشکلی که برای نوشتن کتابم دارم اینه که لااقل باید در مورد دو آیین زرتشتی و مسحیت اطلاعات کافی داشته باشم .
دلم می خواد روی دین زرتشتی بیشتر کار کنم چون با ستاره شناسی یه ارتباطاتی داره .
در هر صورت تا پایان سال خیلی کارها برای انجام دادن دارم .
نتیجه ارشد هم به زودی میاد .
امیدی به قبول شدن ندارم .
محمد هم جدیدا تنبل شده ...
به من می گه خوب شد تو مادرم نشدی !!!!!!
این هفته پنج شنبه هم عقدکنون دخترخاله محمد ه
دختره دانشجوی فوق لیسانس مدیریته
پسره دانشجوی پزشکی
نمی دونم چرا بعضی ها واسه کلاس گذاشتن به دروغ متوسل می شن .
هنوزم نمی دونم چرا
ولی خانواده داماد رو می شناسم
از خانواده های مذهبی و خیلی خیلی سنتی شهر ما هستن .
کلا خانواده شون رو می شناسم چون برادر بزرگه داماد خواستگارم بود و حالا
مادر عروس خانم اظهار می داره که داماد داره تخصص می گیره اونم جراحی
در حالی که داماد متولد 60 است و هر جوری حساب کنید جور در نمیاد مگر این که جزوه رتبه 1-3 آزمون های پزشک عمومی باشه که اگر این طور باشه چرا دانشگاه های بالاتر مثل شهید بهشتی و شیراز و تبریز نرفته و رفته مشهد .
این معمای این هفته .
یکی نیست بگه دختر به تو چه !!! کم کار و درگیری داری .
کلاس تافل شروع نشه و می ترسم دیر بشه .
محمد هم تا هل داده نشود هیچ کاری نمی کنه .
نمی دونم با این آهستگی کار انجام دادن چه طوری این همه سال زندگی کرده ...
گاهی فکر می کنم من اشتباه می کنم .
چون اون بیشتر از من نتیجه گرفته ............
دلم واسه آنالیز خیلی تنگ شده .
اواخر فروردین یک همایش در تهران برگزار شد ...خیلی دلم می خواست برم .
ولی خوب نشد .
خدایا
من دست نیاز به سوی تو دراز میکنم .
و مطمئنم کمکم می کنی .
مگر خودت نگفتی بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را
یا حق
هر پرنده ،مادرش می شه براش بال و پرش
آخه دنیایی داره هر دختری بامادرش
هر گلدونی با گلدونش ، هر شاخه با باغبونش
هر پریشونی باید کسی بشه مهربونش
مادر
شدی خالی تکیه گاهم
بی نگاهت بی پناهم
سخته دیدن و تو رو ندیدن
بی هوا نفس کشیدن
مادر
چی بگم اگر تو بودی گریه ها منو نمی برد
زندگی منو می فهمید
رویاهام بهم نمی خورد
لالایی های شبونه یادمه
قصه های مادرونه یادمه
می گرفتم هی بهونه یادته !!!
می زدی موهامو شونه یادمه !!!
محمد آقا پشت خط بود وگفت من دیروز تماس گرفتم شما تشریف نداشتید . گفتم عروسی دختر عمه ام بود .
(بعد ها محمد هر وقت یاد اون روز میوفته دهن کجی می کنه و می گه عروسی دختر عمه اش بود من شب تا صبح بیدار بودم ...خانم رفته بود عروسی .........چقدر هم سر این موضوع می خندیم .)
بلافاصله اومد خونه مون . بچه ها خواب بودن . من چادر به سر رفتم دم در . شروع کرد به حرف زدن و من آخرش گفتم از جواب بعضی از سوالاتون نتیجه دلخواه رو نگرفتم و موضوع رو کاملا باز کردم .
توی جوابش قاطع بود و محکم می گفت برای من مشکلی نیست چیزی که در شما وجود داره خیلی بالاتر از این حرفاست و ادامه داد اصراری ندارم که خانواده ام در جریان قرار بگیرن و منم دوست نداشتم خانواده اش با خبر باشن . و قرار شد که تا روز دوشنبه جواب قطعی بدم که بعدش بریم برای آزمایش
تا روز یکشنبه جوابم دقیقا مثبت نبود اما یه چزی ته دلم می گفت این وصلت شدنیه .
خیلی به حرفاش فکر کردم .
از این که منطقش از من قوی تر بود خوشم اومد .
از طرفی هم می ترسیدم چون تونسته بود منو مجاب کنه.
به مشکلاتی که داشتم و می تونستم باهاشون کنار بیام فکر می کردم .
نمی تونستم با خودم کنار بیام .
دنبال یه نشونه می گشتم .یه نشونه که جوابم رو بگیرم .
قرآن رو باز کردم ...
دلم آروم گرفت .
و این طوری بود که روز سه شنبه رفتیم گروه خون .
توی رفت و آمدهامون خیلی برام جالب بود که برای هم غریبه نبودیم .خیلی
راحت و صمیمی برخورد می کردیم و به نظر می رسید سال ها همدیگرو می شناختیم .
نزدیک به فاطمیه بود .
دو روز مونده بود به فاطمیه .
شب بله برون چند تا از بزرگان خانواده محمد اومدن .
از قبل با محمد صحبت کرده بودم و دوست نداشتم جلوی جمع در مورد مهریه صحبت بشه .
نظرم این بود که مهریه مال من بود و خودمون باید توافق می کردیم .
و این بود که بزرگان خانواده شون ناراحت بودن از اینکه سر مهریه چک و چونه
نزدن ( حالشون گرفته شد )
و قرار بر این شد که روز جمعه بعدازظهر یک مراسم عقد خصوصی بگیریم .
پنج شنبه رو به تمیز کردن خونه و مرتب کردن گذشت . صبح پنج شنبه برای خرید قرآن و حلقه رفتیم . خریدمون که تموم شد محمد آقا یه بستنی مهمونمون کرد .
فرداش به دختر عمه ام زنگ زدم و ازش خواستم یه سفره عقد مختصر برامون بچیدنه.
ایینم عکسش :
دیر به آرایشگاه رسیدم چون خیلی کار داشتم .
بابا زنگ زده بود و یه چیزایی گفت که باعث شد بهم بریزم .
ناراحت بودم .
کششم واسه رفتن به آرایشگاه کم شد .
قبل از رفتن به محمد زنگ زدم و ازش خواستم جواب سوالم رو بده .
می خواستم مطمئن بشم حرف بابا درست نیست .
نمی دونم چی بود که مطمئنم کرد .از آرایشگاه که برگشتم مهمان ها اومده بودن .
اول از همه دخترخاله ام نفیسه اومد و گفت معلمت خانم رضایی اومد .
خانم رضایی معلم ریاضی اول دبیریستانم بود و همراه دوستانم بنفشه و
فاطمه اومده بود .
(ادامه دارد)