-5 سال پیش بیماری گریبانگیرم شد که راه درمانی نداره .
یعنی در واقع هنوز راهی برای درمانش پیدا نشده .
تنها توضیحی که در مورد این بیماری می تونم بدم اینه که مراتب مختلف داره و خدا رو شکر مشکل من یه مشکل خیلی کوچیکه که امیدوارم به زودی رفع بشه .
27 اردیبهشت 1387 ازدواج کردم .
درست در زمانی که اصلاً به فکر ازدواج نبودم .
و ماجرا این طور شروع شد :
24 فروردین عروسی برادر بزرگم بود . درگیری هایی که برای عروسی داشتیم تقریبا از اوایل اسفند شروع شد و تا دو روز بعد از عروسی ادامه داشت .
یک هفته مانده به عروسی دو تا خانم جوان به مدرسه اومدند و یکی از اون ها از من برای برادرشون خواستگاری کرد و من موکول کردم به بعد از عروسی برادرم .
نمی دونم ماجرای اون هفته چی بود که از آسمون و زمین خواستگار میومد. خانم دیگری منو نزدیک به خونه دید و آدرسی می خواست . ( راست و دروغش با خودش) فردای اون روز دیدم زنگ می زنن . هوا هم بارونی بود و تقریبا سیل می بارید . زنگ در به صدا در اومد . یکی از بچه ها آیفون رو بر می داره .
خانومی که جواب می ده می گه با مادرتون کار دارم . همه تعجب کردیم .
می رم دم رد . همون خانم دیروزی بود و وقتی فهمید ماردم فوت شده به شدت ناراحت شد و سر صحبت رو باز کرد. هر چی هم اصرار کردم نیومد داخل خونه .
شروع به صحبت کرد که برادری داره که مهندس مکانیک است و در حال حاضر عسلویه کار می کنه . 28 سالشه و در مورد خودش و خانواده اش توضیحاتی داد . و قرار شد من در تماس بعدی جواب بدم که آیا بیان خواستگاری یا نه و آخرین خواستگاری مربوط می شد به خانواده ای که الان خانواده ی همسرم هستن .
یک روز خانم پسرخاله ام تماس می گیره و برای روز سه شنبه من و خانم برادرم رو دعوت می کنه برای مراسم تولد دخترش.
اون روز صبح مدرسه بودم که امیر زنگ می زنه و می گه یکی از دوستای مامان اومد باهات کار داشت و من شماره خونه و مبایلت رو دادم . و حالا فامیلی اون طرف مقابل هم یادش نموند . تعجب کردم که از دوستان مامان کی می تونه باشه که شماره تلفن خونه رو نداشت . کلی امیررو دعوا کردم که چرا شماره مبایلم رو بهشون داد . بعد ازظهر با زن داداشم راه میوفتیم که بریم خونه پسرخاله ام که مبایلم زنگ می خوره و همون خانومی که صبح اومده بودن جلوی خونه خودش رو معرفی می کنه و می گه برای امر خیر می خوایم خدمت برسیم .من هم شماره تلفن مریم جون ( زن عمو ام ) رو که از همه به ما نزدیک تر بهشون می دم و قرار میذارن که هفته بعد بیان خونه ما .... البته با نارضایتی من .
مادر داماد همراه با خاله اش میان تا در مورد پسرشون صحبت کنن و ببنن که آیا شرایطش رو قبول داریم یا نه .
من که از اول این شرایط رو قبول نداشتم خیلی بی تفاوت سر جام نشستم و
حتی در مورد حرفاشون عکس العملی نشون ندادم .
اون روز یک بلوز آبی پوشیدم با شلوار لی .
حتی چای هم نیاوردم . در هیچ خواستگاری چای نبرده بودم که این دومی
باشه .
و این موضوع تمام شد . فکر کنم اون روز از قیافه ام فهمیدن که من جوابم منفیه .
حرفا و حدیثا دوباره شروع شد . و همه فکر می کردن جواب منفی من به خاطر اینه که زن عموم دوست نداره من با یک خانواده مذهبی وصلت کنم .
در گیر و دار عروسی دختر عمه ام بودیم که مریم جون گیر داد که حتما بیان با پسره صحبت کن اگر قبول نداشتی بگو نه .
من که می دونستم این هم آشه پا توی یک کفش کردم که نه نمی خوام .
چون سر اون خواستگار قبلی که کارمند بانک بود خیلی اذیت شده بودم .
از من نه و از بقیه این حرف که یه بار صحبت کن ببین چی می شه .
به خاطر بعضی مسائل امنیتی قبول کردم .
روز سه شنبه بود که شبش مراسم حنابندان دختر عمه ام بودم .گفتم 10
دقیقه صحبت می کنیم و خلاص . اما محمد آقا اون قدر حرف داشت که تموم نمی شد .
من هم برای این که کم نیارم لیست سوالاتی رو که آماده کرده بودم به ایشون
دادم . حدود 80- 90 سوال بود .خنده اش گرفت و گفت من می خواستم خودم یک سری سوال بنویسم و بیارم همه گفتن این چه کاریه .
صحبت از ساعت 6 شروع شد و تا 8 شب ادامه داشت . که البته فقط ایشون به سوالات داخل برگه پاسخ میدادن. دیگه خیلی دیر شده بود
زن عمو و زن داداشم می خواستن برن آرایشگاه و خیلی دیرشون شده بود .
و قرار بر این شد که جواب سوالات رو بنویسه و برام بیاره.
اون شب گذشت و حنابندان اصلا بهمون خوش نگذشت . چون دیر رفتیم و زود
برگشتیم. فردای اون روز بعدازظهر بود که زنگ در به صدا در اومد . محمد بود و چشم های قرمز و جواب سوالات .
از من خواست که من هم جواب اون سوالات رو بدم البته اگر جواب های اون رو قبول دارم . من هم قبول کردم و گفت تا ساعت 2- 3 صبح مشغول جواب دادن به سوالات بود .
جواب هاش رو خوندم . خودم هم بی اختیار شروع به دادن جواب ها روی کاغذ شدم در حالی که هنوز جوابم رو نگرفتم . در بین سوالات به موضوعی اشاره کردم که برام خیلی مهم بود .در هر صورت تماسی نگرفتیم و شب جمعه روسی دختر عمه ام بود .
اون شب تا 3- 4 صبح عروسی بودیم و وقتی اومدم خونه شماره مبایل نا
آشنایی روی تلفن بود .
بی خیال شدم و خوابیدم . اون قدر خسته بودم که نمی دونم چطوری خوابیدم. ساعت حدود 9 صبح بود که تلفن زنگ خورد .( ادامه دارد .)
به نام خدا
خدایی که از روح خود در من دمید و مرا خلیفه ی خود در زمین قرار داد.
به جای آوردن شکر نعمت هایش برایم مقدرو نیست .
بزرگی است که بزرگی اش قابل سنجش نمی باشد .
مهربانی است که مهربانی اش وصف ناشدنی است .
سال ها پیش کاربر پرشین بلاگ بودم . سال هایی بود که با غم و اندوه بسیار گذشت . در اوج ناراحتی شروع به نوشتن در وبلاگی کردم که ساخته بودم . عناوینی که نوشته می شد گوناگون بود و به قول خواننده هاش با اینکه بعضی از نوشته هاش شاد بود و باطنز سر و کار داشت اما پر از غم بود .
سال ها در اون خونه کوچولوم نوشتم . با خیلی ها آشنا شدم . دوستان خیلی خوبی پیدا کردم و کم کم بعضی چیزها شد دردسر . شناخته شدن از طریق فامیل و اقوام و آدم هایی که به ظاهر دوست بودن ولی کوچکترین شادی آدم رو نمی تونستن ببینن .
توقعات بعضی ها بالا رفت و منظوری که در نوشته هام بود تبدیل به برداشت شخصی شد .
یکی می گفت عاشقی . یکی می گفت نا امیدی . یکی می گفت ...
این بود که به فکر ساختن یه وبلاگ جدید افتادم اما نمی دونستم که می تونم مثل گذشته آپدیت کنم و به دوستانم سر بزنم یا نه ...
تصمیم دارم زود به زود آپدیت کنم و خیلی چیزهایی که در فکر و ذهنم می گذره این جا منتقلش کنم . شاید که نظرات سازنده دوستانم به من کمک کنه .
یا حق