سلام 

 

توی این همه درگیری  نوشتن خیلی کار سختیه  

 

شب ولادت پیامبر صلی الله شام برای اولین بار مهمان داشتم  

 

خانواده همسر  

 

از شب قبل مرغ و دو تا اردک رو از فریزر در آوردم تا یخشون باز بشه  

 

دلیل فریزری بودنش این بود که 6 بار این مهمونی رو قرار بود برگزار کنیم و به هر دلیل جور نمی شد  

یا دعوتی ها و مجالس مختلف خانواده شوهر و یا آمدن محرم و صفر و بعدش هم سربازی برادر شوهر  

در هر صورت توی این دو روزی که برادر شوهر م اومده بود مرخصی تصمیم گرفتم این مهمونی رو بدم  

 

از شب قبل به مادر محمد گفتم و سر و پا شکسته قبول کرد و صبح که تماس گرفتم گفتن باید با بابا تماس بگیرید ببنید چی می گی !! 

محمد زنگ زد کارخونه و با پدرش صحبت کرد و اونم گفت طبق معمول یک وقت دیگه  

گوشی رو برداشتم و راضیشون کردم حتما امشب بیاین  

 

بعد به عموی کوچیک محمد زنگ زدیم و اونا رو هم دعوت کردیم و بعدش هم با عمو و زن عمو هماهنگ کردم چون عمو دوست داشت وقتی پدرشوهرم اینا هستن اونم بیاد آخه با هم خیلی جورن 

 

خلاصه از ساعت 7 صبح تا ظهر غذا تقریبا آماده بود  

دو تا اردک رو شکم پر کردم با آلو و سبزی های معطر  

مرغ رو فسنجون درست کردم  

و قیمه هم درست کردم  

یک کوچولو هم چیکن استراگانف و کمی هم سوپ جو به عنوان پیش غذا  

 

هشت رنگ ژله و ژله بستی درست کردم   به عنوان دسر و  

همین دیگه  

کم بود؟؟؟؟ 

 

اون شب به همه خیلی خوش  گذشت البته غیر از حرفایی که ایجاد شد  

 

البته مهمونا بیتشر از اینایی که دعوت کردم شدن  

آخه دو تا عموی دیگه محمد رفتن برای دیدن پدرشوهرم و وقتی دیدن اونا خونه نیستن زنگ زدن و پیداشون کردن و در نهایت اومدن خونه ما  

یک خانواده 4 نفره و یک خانواده 3 نفره 

 

طفلک عمو هادی به خاطر حرف مادرشوهرم همه اش معذب شد که وانمود می کرد ما هم دعوت نبودیم و همین طوری اومدیم که اینا شام نگهمون داشتن  

 

مادر شوهرم به خاطر حرف و حدیث دیگران ناراحت بود که چرا فلانی رو مثلا دعوت کردین و فلانی رو دعوت نکردین  

 

منم خودم رو زدم به بی خیالی و در نهایت هم همه چی گذشت  

خدا رو شکر  

 

فرداش وقتی محمد تنهایی رفت خونه مادرش سر بزنه بازم مادرش شروع کرد به حرف زدن که فلانی ناراحت می شه و فلانی حرف می زنه  

محمد هم گفت مامان جان وقتی اونا وظیفه خودشون نمی دونستن که وقتی عروس وارد خانواده می شه عروس رو پاگشا کنن چه وظیفه ای من دارم که همه فامیل رو دعوت کنم  تازه من خونه همه فامیل های زیبا رفتم تا بعضی جا ها دو بار دو بار دعوت شدیم منم پیش زنم خجالت می کشم بهش بگم فامیل های منو دعوت کن

 

واقعا هم همین بود از وقتی عروسی کردم فقط خونه این عموش که دعوتشون کرده بودم رفتم و خونه یک خاله شوهرم  

همین  

و در نهایت هم قرار من و محمد این بود که همین دو تا خانواده رو دعوت کنیم  

 

بی خیال همه این حرفا   

خلاصه گذشت  

 

فردا شبش پدر محمد کلی ازم تشکر کرد که خیلی خسته شدی  

این همه غذا درست کردی و  

این همه کار 

 

خوشحالم که همه چی به خیر گذشت 

 

اینم از آنچه گذشت++++++++++++ 

 

درگیری واسه مهدی و خانومش هم چنان ادامه داره  

بهش گفتم برن پیش یک مشاور و وقتی به زنش گفت اون بهش بر خورد  

 

خدایا خودت پایان اینا رو به خیر بگذرون  

 

++++++++++++++++++++++++ 

خبر دیگه این که عید در راهه  

 

خدایا کمک کن همه کارهایی که باقی مونده رو به نحو احسنت نجام بدم و هر کاری که از دستم بر میاد انجام بدم   

 

+++++++++++++++++++++++ 

دیروز تولد داداش آخری بود و تولد رو موکول کردیم به چهارشنبه که همه خوب بشن  

+++++++++++++++++++++++++ 

دیگه ؟؟؟!!!! 

 

خدا کنه پذیرش محمد واسه کانادا درست بشه  

 

خدا جز تو از کسی چیزی نمی خوام

 

 

من که دعوت بکن نیستم  

درد و دل...

سلام  

یادم نیست آخرین بار کی نوشتم !! 

این روزها برای سال جدید برنامه ریزی می کنم . 

محمد شدید هوای مشهد به سرش  زده امروز بهش گفتم بلیط بخر بریم ... 

پنج شنبه دکتر میاد شمال و قرار راجع به پایان نامه اش صحبت کنن . 

خدا کنه همه چی به خیر بگذره !!!!!!!!! 

 

چند کلمه با دریا : 

سلام دریای من  

خوبی 

دیروز رو برای خودسازی روزه گرفتم 

باید خیلی چیزا رو تغییر بدم  

احساس می کنم انرژی ام کم شده  

دریای مهربون من  

به من گفته بودی ماه بهمن یه خبر مهم اتفاق میوفته  

اما ؟؟؟ 

 

دلم می خواد یکی بهم کمک کنه  

کاش اون قدر قدرت داشتم که بعضی چیزا رو تغییر بدم  

می دونم بسته ام به قدرتی ناب و بزرگ 

خدای بزرگ من  

من هر چه دارم از تو دارم  

تو یه راهی جلوی پایم بگذار  

 

 

بابا چند وقته شدید گیر داده که بره خونه داداش بزرگه و اونم همه اش در حال فراره  

یکی نیست بگه چرا حرفت رو بهش نمی گی  

چرا نمی گی ما نمی خوایم با خانومت ارتباط داشته باشیم   

چرا نمی گی دوست نداریم بیاد خونه ما 

 

دیشب سعید می گفت تو به بابا بگو 

عصبانی  شدم و گفتم مگه من وکیل و وصی اونام  

مقصر خودشونن که بدون هماهنگی هر کاری می کنن  

مهدی هم بود و شنید  

بیشتر از اون عصبانی بودم  

گفتم بابا نمیگه به تو چه مگه خونه تو می خوام بیام  

  

دیشب نمی تونستم بخوابم  

همه اش توی  فکر و خیال بودم 

چرا راحتمون نمی ذاره  

خسته شدم  

از کارهای بابا  

زنش که جای خودش رو داره  

چرا نمی فهمه  

چرا نمی بینه  

 

محمد وقتی شنید ساکت شد و گفت اگر یه پدری بود که به بچه هاش ارزش می داد و کاری براشون می کرد می تونست انتظار داشته باشه که بچه هاش بهش احترام کنن . 

 

واقعا هم همین طوره  

 

دیشب تمام فکرم این بود که چرا بعد از این همه سال نمی فهمه  

چرا !!! 

خدایا چرا چشماش باز نمی شه  

چرا نمی فهمه با ما چی کار کرده  

و چه بلایی سر من آورده  

 

خدایا این زجر های یک شب درمیونم رو چرا نمی بینیه  

چرا !!!!!!!!!!!!! 

 

خدایا نمی خوام شکایت کنم  

فقط دردو دل میکنم 

به من صبر بده و یک راهی برای درست شدن خیلی چیزا  

 

یه جوری بهش بفهمون   

 

 

خدایا این همه حرفایی که توی دلم مونده رو به کی بگم ؟؟ 

به کی بگم؟

تولدت مبارک

از آمدم بپرسش حال تو ای امید

ای مادری که هر نفسم گفتگوی تست

باز آمدم که بوسه زنم برمزار تو

ای مادری که هر نفسم گفتگوی تست

***

باز آمدم که شکوه کنم از غم فراق

وز بانگ ناله، روح ترا با خبر کنم

مادر! غم تو همنفسم شد بجای تو

با این غم بزرگ ، چه خاکی بسر کنم؟

***

جان دخترت  فدای تو، ای مادر عزیز

کی دانی از فراق ، چها بر من گذشت؟

هر لحظه ای که در غم مرگت ز ره رسیده

با سوز آه آمد و با چشم تر گذشت

***

غمخانه است سینه ی من در فراق تو

آنکس که هست از غم من باخبر، خداست

آگه نبودم از غم بی مادری، ولی ـــ

مرگت پیام داد که: بی مادری بلاست

***

وقتی ز دست ما و نماند از برای ما

غیر از غمی ، شکسته ودلی، جان خسته ای

تو مرغ جاودان بهشتی شدی ولی ـــ

داند خدا که پشت کمرم را شکسته ای

***

مادر! بخواب خوش ، که زیادم نمیروی

جانم فدای تو ، منزل مبارکت

مادر بخواب ، کعبه ی من خاک کوی تست

قربان خاک کوی تو ، منزل مبارکت. 

 

 

امروز روز تولدت توست مادرم .... فقط چند روز مانده بود به تولدت ...هدیه ای که برای کنار گذاشته بودم  

و تو ۴ روز قبل از تولدت رفتی  

 

ناراحتم  

از مهدی که بدون برنامه ریزی و بی خبر با این که می دونست ما پنج شنبه برنامه داریم رفت مشهد و برنامه ژنج شنبه رو بهم زد 

خدایا یعنی این واقعا انصافه !!! 

هنوزم ازش دلگیرم ولی می دونم که باد این گرد و غبار را خواهد برد  

 

دیشب خیلی حال بدی داشتم وقتی از خونه بچه ها اومدیم خونه انگار روحم را جایی جا گذاشته بودم  

 

 

احساس بدی بود 

خدایا شکرت  

به خاطر همه چیزهایی که دارم  

  

 

من تنهایی و توی تنهایی خودم برات تولد می گیرم  

کاش بودی  

هر چند تو هستی کنارم   

ولی کاش منم می دیدمت

هر روز صبح برات سوره یس می خونم   

تا هم خودم آرامش داشته باشم و هم  تو  

برام دعا کن 

فردا روز ولایت امام زمان است

 

 

سلام  

فردا روز مهمیه و از اون جایی که فردا کارم خیلی زیاده شاید نتونم آپ کنم . 

فردا روزیه که امام زمان ما در این روز به ولایت و امامت برگزیده شده اند . 

این روز رو قدر بدونید . 

 

دلنوشت: 

 

نمی دونم چرا اسم این نوشته رو دلنوشت گذاشتم چرا که همه ی این نوشته ها دلنوشت هستند . 

 

حالا که درسم تموم شده و امتحان برگزار شده احساس می کنم یه چیزی گم کردم ... 

ای کاش پارسال عوض اراک می تونستم اینجا قبول بشم ... 

امسال که خیلی سخت بود  

اما باز هم خدایی هست که صدای منو بشنوه  

این روزها خیلی دلم گرفته  

یکی دو هفته پیش خواب دیدم ساندویچ درست کردم و دادم مسجد  

دیشب هم خواب دیدم دارم آش رشته درست می کنم  

نمی دونم شاید این خواب ها رو واسه این می بینم که این هفته پنج شنبه سالگرد مامانه 

امروز قصد کردم آش رشته درست کنم  

خدا کنه بشه   

آخه وقتی می خواستیم بریم خرید دیشب دیر رسیدیم و ساعت ۸:۳۰ که رسیدیم به سوپر مورد نظر در مغازه تخته شده بود. 

و خرید این ماهمون به تعویق افتاد  

آخه منو آقا محمد قرار گذاشتیم هر ماه خرید اون ماه رو در کل یک روز انجام بدیم  

امروز اگر بتونم کتابسرا برم واسه خرید کتاب مورد نظرم هم خیلی خوب می شه  

 

به قول معروف می خوام با یک دست چند تا هندونه بردارم 

امروز تا ۲ مدرسه هستم و ساعت ۳ هم محمد باید بره جایی کار داره چه شود امروز !!! 

خیلی دلم مسافرت می خواد ولی باشرایطی که وجود داره ظاهرا نمی شه  

خدا خودش بهم کمک کنه چون چند روزه شدیدا قاطی کردم 

سر چیزای کوچیک با محمد بحث می کنم ... 

خودم هم نمی دونم چی شده !!!! 

 

شاید برگردم