هیچی

تو خاموشی خونه خاموشه

شب آشفته گل فراموشه

بخواب کامشب پشت این روزن

شب کمین کرده روبه روی تو

توان و دل تلخ و بی روزن

شب شب غربت شب همین امشب

لایی لایی من به جای تو شکستم

..........


بعد از گذشت سه هفته هیچ چیز ندارم برای گفتن

هیچ هیچ هیچ

خدایا نمی دانم تحمل ما را زیاد دیدی که این قدر ما را می گردانی ؟!!!!

روز پنج شنبه 18 آذر ماه

محمد کلاس داشت . من زنگ زدم به زن عمو که اگر خونه است برم اون جا

زن عمو سرحال نبود گفت شاید برم بیرون

منم چیزی نگفتم رفتم خونه بچه ها

بعد از نماز دیدم مهدی اومدم می گه عمو معده اش درد می کنه رفته اورژانس بیمارستان نزدیک خونه مون ، داشت می رفت که گفتم منم میام

گفت کجا می خوای بیای گفتم نه ...من باید بیام

رفتم بیمارستان

عمو درد شکم داشت و خیلی اذیتش می کرد

دارو دادن دردش کمتر نشد

عرق می رفت ... با دستمال عرقش رو خشک می کردم ...

شکمش رو ماساژ می دادم ...

فایده نداشت

دکتر اومد نوار گرفت دید مشکل خاصی نداره

آزمایش گرفتن ...

رگش پیدا نمی شد ...

1 ساعتی گذشت دکتر گفت من از این عرق کردن نگرانم بهتره بستری بشی

قبول نکرد می گفت من قلبم درد نمی کنه ...

دکتر تعهد خواست تا مریض رو مرخص کنه

مهدی و عمو رفتن خونه

من و زن عمو موندیم تا جواب آزمایش رو بگیریم

جواب رو گرفتیم همه چی سالم بود

محمد هم رسید رفت برای عمو دارو گرفت

رفتیم خونه

دوباره درد شروع شد

با کلی خواهش و تمنا بردیمش دوباره بیمارستان

به من گفت باش مواظب بچه باش

موندم

پیش کیانا و آریانا

ساعت 12 بود که زن عمو اومد

گفت ccu بستری شد ولی نوارش سالم بود دکتر ساروی تو راهه داره میاد

به من گفتن برو

صبح زود میرم بیمارستان

تا ساعت 1 اون جا بودیم

به اصرار زن عمو اومدیم خونه

دلم نمی کشید

خوابم نمی برد

الکی خودم رو سرگرم می کردم

تازه دراز کشیده بودم که مبایل محمد زنگ خورد شماره مهدی بود

جواب دادم گفت بگو حاجی گوشی بگیره ...هر چی گفتم خوبه ... می گفت بده حاجی گوشی بگیره

دیگه حالم رو نفهمیدم

چه جوری رسیدم بیمارستان نمی دونم

نمی دونم اصلا از پله ها خودم بالا رفتم یا نه

بالای پله ها بود که مبایل محمد زنگ خورد

پدر محمد هم حالش بد شده بود و وقتی گفت عمو حالش بد شد و اومدیم ...همون جا ظاهرا پدر محمد هم به تشنج شدید دچار می شه ...

وای چه شبی بود

وقتی جلوی در ccu  رسیدم فقط مهدی رو شناختم

گریه می کرد ...

کسانی که پشت در ccu  بودن رو نمی شناختم وقتی زن عمو اومد و فریاد می کشیدم یکی به من بگه عمو چطوره ... زن عمو با چشمان پر از اشک گفت عمو تموم کرد

همون جا از حال رفتم

فریاد می کشیدم خدااااااااااااااااااااااااا

چرا خدا

مادرم رو از م گرفتی .....الانم کسی رو ازم گرفتی که برام پدر بود

ای خدا چرا ؟؟؟

حسین و فاطمه رسیدن

فاطمه وقتی حال منو دید جیغ می کشید

بابا رو دیدم که از پله ها اومد پایین

کمرش راست نمی شد و میگفت کاش من جای محمد بودم ..........

بغلم کرد و گریه می کردیم


آره اون روز پنج شنبه

روز سوم محرم

که دو سال پیش پدربزرگم رو توش از دست داده بودم

حال تمام دلخوشیم رو از دست داده بود

لعنت به این روزگار



خدایا نم یدونم چی در ما دیدی .............

درد بی مادری من کم نبود ؟

این دو تا بچه کوچیک چه گناهی داشتن




چند شب پیش عمو رو خواب دیدم

اون قدر بغلش کردم و گریه کردم

لباسش رو داد به من گفت می شوری ؟؟؟

لباسش رو شستم ...


خدایا بهم کمک کن

این همه بار مسئولیت...




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد