عمو رفت

پنج شنبه گذشته ۱۸ آذر ۸۹- سوم محرم  عمو رفت

خیلی ناگهانی همه ما رو تنها گذاشت و کیانا و آریانا ...در سن ۱۱ و ۷ سالگی پدرشون رو از دست دادن


خدایا خودت به همه ما صبر بده 


دلم داره می ترکه




خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

خبر عقد ...

سلام  

خبر جدید 

دیروز آقا مصطفی برادر همسرم مزدوج شد 

عروس همنام خودمه  

امیدوارم همه جوان ها خوشبخت بشن و این دوهم همین طور  

عروس بزرگ خانواده بودن خیلی سخته  

مخصوصا یه فامیل شوهری داشته باشی که هیچ کاری بلد نباشن 

پنج شنبه صبح با مارد شوهرم و عروس و پدر عروس رفتیم آزمایشگاه  

بعد از دوسه بار آزمایش دادن که عروس کمبود آهن داشت و مجوز ازدواج صادر نشد

مادرشوهرم اعتقاد داره قدمم سبکه  

همین طور هم شد و جواب خوب بود و مجوز دادن  

به خاطر اینکه بعد ازظهر پنج شنبه طلا فروشی بسته بود پیشنهاد کردم که همون موقع بریم حلقه و قرآن بخریم و تا 1 بازار بودیم .  

ساعت 4 نوبت آرایشگاه داشتم و خواهر شوهرم زنگ زد با ما بازار نمیای گفتم نه تو برو صبح من رفتم . 

خلاصه شب سعد اومد مرخصی و شام با داداش و خانومش و  سبحان رفتیم شام از بیرون خریدیم و جاتون خالی 

بعد خواهر محمد آقا زنگ زد که ما هیچ وسیله آرایشی برای عروس نخریدیم شما بلدید می خرید منم گفتم چشم ...با محمد رفتم یه سری وسیله خریدم و کاغذ کادو و روبان و ... 

خلاصه شب رفتیم لباسی که برای عروس خریده بودن رو نشون دادن  

خوشکل بود نباتی بود  

ساعت 11 شب مادر شوهرو پدرشوهر و محمد آقا و آقا مصطفی رفتن واسه قول و قرار عقد و قرار شد فرداش عقد کنن  

حالا برنامه ریزی برای 60 - 70 تا مهمان  

خرید میوه و سفارش شیرینی و کیک  

بردن عروس به آرایشگاه که من مسئولش شدم و... 

بردن خریدهای عروس به خانه عروس و... 

ظهر تازه یادم اومد که دسته گل برای عروس سفارش ندادیم  

هیچ کس که به این موضوع فکر نکرده بود 

زنگ زدم تلفن سفارش دسته گل دادم  

رز نباتی با ساتن سفید که به لباس عروس هم بخوره  

خلاصه تا فامیل عروس کت و شلوار داماد رو بیارن و برن ساعت 2 شده بود که اومدم خونه حمام و بعد نوبت آرایشگاه واسه سهشوار که جون نداشتم خودم بکشم که خواهر محمد زنگ زد که موی منو سشهوار می کنی گفتم من دارم میرم آرایشگاه تو هم بیا 

با هم ر فتیم و ساعت 5 بودم که اومدیم خونه ... 

آماده شدم و رفتیم لباس دامادی تن داماد کردیم و رفتیم خونه عروس 

ساعت حدود 8 خطبه خونده شد  

همه کارهایی که برای عروسی من کم گذاشته بودن رو سعی کردم انجام بدم  

خلاصه که اون شب داماد خونه عروس موندگار شد  

ما هم جاری دار شدیم

عیدها مبارک

سلام

خیلی وقته اینجا چیزی ننوشتم

میدونم

راستش مدتیه که حس نوشتنم نمیاد .... آخه کی بنویسم ...کسی اینا رو نمی خونه

عید قربان و عید غدیر رو به همه تبریک می گم 


این روزها خیلی درگیر کارهای مهدی هستیم .

پدززنش و درگیرهای اون با خانمش .........

خدایا خودت همه چیز رو به خیر بگذرون


واسه عید قربان سعید مرخصی بود....الان هم فقط تلفنی خبر دارم


خدایا کار ی کن همین نزدیکی باشه .........



وای خدای من

چقدر خواسته دارم که روم نمیشه اینجا بنویسم

کمکم کن