حرفی با خدا

سلام  

نمی دونم چی بگم و از کجا بگم  

این روزا سخت درگیر خرید بودم و منتظر یه فرصت  

هفته سختی گذشت  

و دیشب آخرش به خاطر اتفاقات دیروز راهی بیمارستان شدم  

دکتر ازم نوار قلب گرفت  

گفت اضطراب شدیده  

طفلکی محمد  

دیشب نه سحر خورد و نه خوابید  

 دکتر بهم آرام بخش داد  

تأثیر چندانی روی خوابیدنم نداشت 

دلم می خواد گریه کنم  

دیروز 16 همین ماهگردمون بود  

 

خسته ام از حرف .......................................... 

از جر و بحث...................................................................... 

از بحث های الکی  ------------------------------------------------- 

خسته ام خیلی  

دلم می خواد فریاد بکشم   

خدایا یعنی امروز آخرین روز ماه مبارک رمضان نباید روزه می گرفتم ............... 

خدایا بهم قدرت بده

تولدم مبارک

سلام  

امروز مثلا روز تولدمه  

تولدم مبارک  

وقتی کسی بهت تبریک نمی گه خودت باید خودت رو تحویل بگیری 

 

نمی دونم چرا این روزا خوشحال نیستم  

نمی تونم خوشحال باشم سعی میکنم و ........ چیزی به اسم نمیشه توی فرهنگ لغت زیبا وجود نداره  

 

دیشب فاطمه عزیزم کلی بهم تبریک گفت  

ممنونم فاطمه جون  

 

زن داداش جدید هم که نمی دونست احتمالا 

 

محمد ازدو روز قبل تبریک گفت و چون امروز با روز شهادت حضرت علی علیه السلام مصادف شد تولد نگرفتیم تا سوم حضرت  

 

سمانه یه بلوز خوشکل بهم کادو داد به رنگ آبی 

 

درحال خرید جهیزیه ام هستم  

 

خدایا تا اینجا که روسفیدم کردی  

یه کاری کن حتی 1 تومان به کمک کسی محتاج نشم  

 

از بابا دلم گرفته  

 

کاری کرد امروز که گریه کنم  

 

مهدی که کلا دیگه روش حسابی نیست  

 

اگر خدا بخواد تا آخر آبان کارهامون ردیف بشه دیگه می ریم خونه خودمون  

 

از بس که به محمد گفتم نقاش ، کابینت خودم هم خسته شدم 

 

خونه ای که خریدیم احتیاج شدید به تعمیرات اساسی داره  

هنوز هم د لم گرفته ازاینکه حتی از من نظر نخواستن  هر چند محمد این موضوع رو توجیه می کنه منم گذاشتم بهحساب هدیه ای ندیده

 

دیشب افطاری خونه محمد بودم  خونه خودمون افطاری آماده کردم و بعد رفتم اون جا مادرمحمد هم در حال آماده کردن افطاری بود که قرار بود یه جایی بره و گوشت نذری ببره  

بقیه کتلت ها رو من درست کردم  تا افطار 

 

دیشب احیا  

 

چه شبی بود  

 

برای همه دعا کردم  

 

و امروز که خبری از برادرم شنیدم خیلی خوشحال شدم  و این قشنگ ترین اتفاق امروز بود

 

رفتنمون واسه دکترای محمد کمی به تعویق افتادبه خاطر بعضی مسائل و لی من دلم میخواد زودتر برم ... از اینجا به جایی که کسی نباشه ... دیگه تحملم تموم شده ....  

اگر دعای مخصوص نمی کنم فقط به خاطر امیر و سعیده .... و بیشتر امیر که  

 

خدایا تو رو به حق همین روز بزرگ کمک کن خیلی به کمکت نیاز دارم  

 

خدایا یه کاری کن زودتر خونه مون آماده بشه  

زندگیمون  

کلافه شدم  

از همه چی  

خدایا بهم صبر بیشتری بده  

یا حق

 

یه گذر کوچولو

سلام  

بالاخره مهدی هم مزدوج شد  

روز 16 هم  

قبل از اینکه ما به همه اعلام کنیم که امشب مهدی عقد می شه  همان روز شوهر عمه ام فوت شدند .  

خدایا عاقبت من رو ختم به خیر کن  

 

این روزا ی شلوغ و گرفتاری های روز به روز ........ 

خسته ام  

عموی محمد می گه یه روز بعد از عید فطر بریم قم  

دلم می خواد از اینجا کمی فاصله بگیرم  

 

کاش می شد با حسین و فاطمه 4 تایی بریم شیراز  

خدایا یه جور یخودت جور کن  

 

دوستت دارم  

 

و بی خبر از برادری که رفت و نمی دونم یادش هست چشمانی منتظره !!!! 

خدایا خودت به همه ما قدرت و صبر و توانایی و سلامت بده  

 

سال پیش شب های قدر کجا بودی و امسال !!!! 

 

یا خدااااااااااا

خدایا  

دستهایم را دراز می کنم تا کمکت را لمس کنم  

شدیدا محتاج کمکت هستم  

این روزا نه خواب دارم و نه آرامش 

می خواهم فقط از تو کمک بخواهم  

می دانم و یقین دارم کمکم می کنی  

 

 

چه تابستانی شده !!!! 

هر روز سر کار 

هر روز یک ماجرای تازه 

و الان هم مهدی رو به ازدواج 

 

جالبه که آدما چه قدر زود خوبی ها رو فراموش می کنن  

از خودگذشتگی ها رو چه زود فراموش می کنن 

هنوز هم نگران امیر هستم  

ولی همه دنبال زندگی خودشان هستند  

من هم کم کم آماده رفتن می شوم  

فقط تا آبان این جایم  

 

باید زودتر بروم  

خدایا خودت به دادم برس 

دلم سخت شکسته   

این روزها نا آرام تر از پیشم 

محمد هم از نا آرامی های من کلافه است  

 

دلم گرفته است 

از دعاهایی که اجابت نشد  

هر چند میدانم خیری در آن هست  

 

خدایا  

با تمام وجودم می خوانمت  

کمکم کن 

راهی به من بنما تا از این همه فشار نجات یابم  

چون همیشه تنها تو را می خوانم