چه کسی می داند!!!

خیلی دلم گرفته  

از این دوره و زمونه  

صدای سعید میاد که چند بار صدام می کنه و وقتی جواب می دم می گه : چای نداریم پول بذار غروب چای بخرم . 

توی دلم قاه قاه میخندم .با خودم میگم رو نیست . بعد از این همه چیزایی که بهم گفت حالا می گه چای نداریم . 

منم گفتم نمی خواد الان که پول ندارم هر چی از حسابم کشیدم خرج شد . 

نمیدونم این شیطانه یا یه موجود ضربه خورده که می گه به من چه ربطی داره !!! 

تحمل رفتارهای مهدی . 

حرفهای سعید که هر بار که سکوت می کنم دفعه بعد ۱۰ برابر می شه.... 

 

دیروز به محمد گفتم دیگه از تو این توقعات رو ندارم . 

همه وقتی کار دارن یاد من میوفتن . 

اصلا به من چه . 

 حالا جالبه که نمی ذارم هیچ وقت متوجه دردهام بشه . 

یه وقتایی اون قدر توی خواب فریاد می کشم که خودم از ترس بیدار می شم . 

اینا شده روز و شب ما  

همه گیر دادن که زودتر عروسی بگیرید . 

خوب که چی ؟؟؟ 

دلم می خواد وقتی عروسی گرفتیم از اینجا برم . 

از ایران برم  

و مدت ها این جا نباشم . 

برم که یهکم بتونم نفس بکشم . 

یکی نیست بگه من بخوام عروسی بگیرم یه جای زندگی ام باید مشخص باشه. 

اوایل که محمد فقط گیر دانشگاه های امریکا بود ولی الان میگه واسه این که سریعتر بریم هر دانشگاهی شد می ریم .  

خیلی احساس تنهایی می کنم  

خیلی زیاد  

همه چیز رو نمی تونم به محمد بگم  

اما جدیدا هر بار که به خودم فکر می کنم می بینم خیلی تنهام . 

کی باورش می شه که تمام زندگی و سلامتی ات رو بخاطر ۴ تا برادر بدی و یه روزی اصلا حالت رو هم نپرسن . 

نه کسی حرفم رو می فهمه نه کسی درک میکنه  

همه می گن عروسی بگیر برو زودتر  

آخه یکی بگه با چی ؟؟ 

من منتظرم خدا یه چیزی بهم نشون بده . 

خدایا این همه دعا کردم .  

می دونم چیزی که ازت میخوام

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد