روزنوشت

سلام 

این دو روز گذشته که گذشت 

ولی به دکتر رفتن گذشت  

شنبه که نوبت داشتم و یکشنبه هم برای آ........ 

خوبم  

حالم خوبه 

ولی هنوزم احساس می کنم که باید یه کاری انجام بدم 

خستگی فقط بهونه است 

فقط بهونه  

 

می شه گفت این روزها   . روزهای قبل از طوفانه  

 

دیشب که توی ماشین نشسته بودم تا محمد بیاد نگاهم به ماه افتاد  

ماه شب هشتم رجب بود  

یاد نوشتن افتادم 

دلم می خواست اون لحظه می نوشتم  

از آسمون و از بارون 

صدای رعد و برق وحشتناکی  اومد  

ولی از بارون خبری نشد تا امروز 

منتظرم  

منتظرم تا بارون بباره  

دلم برای بارون تنگ شده  

دلم برای دریا تنگ شده  

دلم برای خیلی چیزها تنگ شده 

 

چرا آدما وقتی درگیر زندگی می شن قشنگی های زندگی یادشون می ره ؟؟  

 

نمی خوام یادم بره قشنگی های زندگی  

 

یاد کتاب چه کسی پنیر مرا برداشت افتادم  

 

برام دعا کنید  

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد