آنچه از عروسی مانده

سلام  

 

سلام  

 

من چند روز پیش آپدیت کردم ولی فرستاده نشد و همه اش پاک شد . 

 

نتونستیم ماه عسل بریم چون اولا همه جا الان سرده  و نمی شه جاهای سیاحتی بریم

 

مشهد هم نتونستیم بریم واسه اینکه اصلا بلیط نبود  

 

خلاصه این که این چند روز بیشتر به استراحت گذشت  

 

 

خیلی هوای دریا به سرم زده بود  

 

اما این چند روز نه من حال و حوصله کسی رو داشتم نه محمد  

 

 و اما از عروسی 

 

 

روز پنج شنبه ( شبش ) مراسم حنابندان بود . 

 

مراسم توی باغ پدربزرگ زن عمو  بود که خیلی خوشکل بود  

 

لباس شب حنابندانم به رنگ قرمز بود و به گفته اطرافیان خیلی خوشکل شده بودم  

 

با این که باغ سر پوشیده بود و دور تا دورش بسته بود ولی کمی سرد بود  

 

واسه اون شب یه دست بند گل سفارش داده بودم که خیلی ناز شده بود  

 

 

 

(عکس هاش رو سر فرصت می ذارم ) 

 

از اون جایی که دوست نداشتم آهنگ و سی دی و سر و صدا باشه یه گروه دف زدن آوردیم که چون شب ازدواج حضرت علی و حضرت زهرا بود برامون خوندن و دف زدن  

 

خیلی قشنگ بود  

 

من به خاله اینا گفته بودم که دف می زنن و از اون جایی که یه کمی تندرو هستن در این مسائل دو تا خاله بزرگم نیومدن و ان خاله کوچیکه که هم اومد و حالش رو برد و هم حال ما رو گرفت  

 

به زن عمو کلی حرف زد که گناه کردید  

 

به من که هر دقیقه اومد و گفت  

 

آخرش هم خرابکاری بزرگی کرد و به مادرشوهرم گفت و خیلی اختلافات پیش اومد  

 

محمد خیلی از حرفای مادرش ناراحت شد  

 

تازه هر چند دقیقه از محوطه مهمانی می رفت بیرون به محمد می گفت این جا گناه می کنن و گردن شماست  

 

نمی دونم والا تا حالا که با آهنگ مشکل داشتن و بعد که خودشون ادعا می کردن مادربزرگم باعثه عروسی هامون عروسی نیست حالا هم این طوری می کرد  

 

حرفای خودش که اصلا برام مهم نبود ولی وقتی رفت به مادرشوهرم حرف زد خیلی ناراحت شدم   

 

چقدر حرف شنیدم تازه بعدش رفت به مادربزرگم گفت و مادربزرگ به ترتیب به مبایل من و برادرهام همه شون زنگ شد  

 

آخرش هم خاله وسطی ام اون قدر به مادربزرگم حرف زد که نباید حرف بزنی و تو که نبودی و نمی دونی که مادربزرگم بی خیال شد و به روم نیاورد  

 

 

خیلی جالب بود که حنابندان من خاله و فامیل های  من مثل مهمون اومدن و رفتن و نه تنها کمکی نکردن بلکه اذیت هم کردن و کسی باور نمی کنه که خاله و دخترخاله و مادربزرگ زن عموم همه چی رو ردیف کرده بودن ... 

شیرینی رو که من و زن عمو واسه 300 نفر  درست کرده بودیم  

 

ساندیوچ رو هم که تقریبا همه اش رو خاله ی زن عمو آماده کرد  

 

پذیرایی همه اش با زن عمو و دو تا زن داداشای من و فامیل های زن عمو بود  

 

یه مجلس ساده و بدون آهنگ  فقط چون چند لحظه فامیل شوهرم منو بردن وسط و اونم کسی که نه رقصیدن بلد بود و فقط ادا در می آورد ............................ 

 

بگذریم  

 

 

روز جمعه ساعت 12 آرایشگاه بودم  

به آرایشگر گفتم خیلی ملایم و خیلی سنگین آرایش کنه  

 

 

 

خدا رو شکر هم خیلی آرایش نکرد چون دوست داشتم چهره خودم باشه  

 

 همه می گفتن واقعا زیبا شدی  

 

خلاصه اون شب هم با استرس هاش گذشت  

 

 

دسته گلم ساده بود و خوشکل مهشید نامرد خواهر زن عموم دست گل رو برد گفت این دفعه نوبت منه همراهش برد رشت 

  

 

عکسش رو میذارم اینجا  

 

 

 

ماشینیمون رو هم ردیفی گل زدیم  

 

یه چیز ساده و لی  شیک  

 

 

 

عکسش رو اگر داشتم می ذارم اینجا 

 

 

 

شب خوبی بود ولی آخرش خیلی خسته شدم  

 

 

چقدر زود تموم شد  

 

 

فرداش هم مهمونی پاتختی داشتم  

 

تمام پول هایی که سر عروسی کادو اومد و پاتختی رو دادم به محمد هم بدهی هامون رو صاف کنیم  

 

پول آرایشگاه - فیلمبردار - گل فروشی - خیاطی و ... 

 

350 دیگه بدهکاریم که امروز قرار شد بریم از حساب بکشیم    

 

روزای قشنگی بود پر از استرس و الان هم توی خونه خودم زندگی می کنم 

 

یه کم اینجا  

 

یه کم پیش دو تا برادر کوچیکم  

 

کلاس هام هم همون جاست  

 

هر زو می رم بهشون سر می زنم  

 

دیروز که عید قربون بود تا ظهر خونه عمو ی محمد بودیم بعد ازظهر تا شب همه بودیم خونه پیش بچه ها ... 

 

هنوز هم چیزایی هست که ناراحتمون کنه ولی خوب سعی میکنم بهشون توجهی نکنم  

 

یه کم سرم رو با درس گرم می کنم و ایشاالله از امروز دیگه جدی می خونم  

 

 

خدایا کمکم کن کارهامون ردیف بشه محمد بتونه دکترا قبول بشه و من هم بتونم به تحصیلاتم تا اون جایی که بشه ادامه بدم  

 

 

این آرزوی مهم منه  

 

درگیری ها و دغدغه های دیگه ی مون رو می نویسم  

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد